قصه سارا و بابا حسین
اول سلام دوستاي خوب و مهربونم چند روزيه كه بابامو غافلگير كردم و به جاي گفتن بابا بهش مي گم حسين . بابا هم كلي ذوق مي كنه و معلومه كه خيلي خوشحال مي شه. مامانم مي گه امروز دوشنبه است يعني 7 ام شهريور 90. جمعه هفته پيش كه صبح از خواب بيدار شديم، بعد از خوردن صبحانه، مامان منو برد توي اتاق تا بهم يه كتاب بده و برام CD مورد علاقه ام يعني "چيه و چرا" رو گذاشت. فكر كرد كه من متوجه نشدم كه بابام ج يم شد . آره بابا طبق گفته مامان كار داشت و تا بعد افطار هم نيومد. خيلي دلم گرفت كه رفت . با صداي آسانسور فكر مي كردم باباست و از مامان مي پرسيدم، حسينه؟ غروب مامان حميده منو به پارك ته كوچه برد. البته ني ني و دوچرخه جوجوام رو هم بردم. ...